بالاخره رهش

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

به نام خدا

قبل خواندن و خریدن رهش آنقدر از کتاب نقد خوانده بودم که کلا قید خریدنش را بزنم. حتی قید خواندنش را اگر نویسنده اش امیرخانی نبود و اگر ما امیرخانی را آنقدر از خودمان نمی دانستیم که طبق یک پیمان نانوشته خواندن همه آثارش را واجب عینی بدانیم. 

ما هم که معلوم است کیست. آدم های مثل من مثل شما. آدم های آرمان گرای انقلابی، جوان های مذهبی نسل بعد از جنگ و انقلاب. ما دخترهای چادری، پسرهای حزب اللهی، ما آدم های انقلابی، ولایی، مومن، مذهبی ... و هزار برچسب خوب و بد دیگری که در این جامعه خورده ایم. 

ما که فکر می کردیم امیرخانی هم شکل خود ماست، و از جنس خود ماست و یکی از ماست و دلیل آن پیمان نانوشته هم احتمالا همین بود. چرا اینطور فکر میکردیم؟ از کجا مطمئن بودیم؟ از ارمیا و از بی وتن و از داستان سیستان و ...

تا رسید به رهش و هی سطر به سطر و صفحه به صفحه جلو آمدیم و دیدیم نه انگار چیزی عوض شده. ما آدم بده قصه امیرخانی بودیم. ما علا بودیم، هرچند با علا زمین تا آسمان فرق داشتیم. علا آنی بود که سال ها کتاب ها و فیلم ها و سریال های مخالف سعی کرده بودند از ما نشان بدهند. به جامعه و خودمان تلقین کنند. ما شباهت های زیادی با علا داشتیم ولی از جنس علا نبودیم و فکر میکردیم امیرخانی از ماست و این جنس و این تفاوت عمیق ظریف را می فهمد. یک دفعه جلو رفتیم و دیدیم امیرخانی لیا شده. و لیا شدن امیرخانی به اندازه لیا شدن ارمیای ارمیا، شوکه کننده بود. و الا از این قسم کتاب ها که کم نیست. رهش بد بود چون امیرخانی آن را نوشته بود. 

البته لیا بد نبود. لیا ملموس و آشنا و قابل درک بود. لیا دوست داشتنی بود اما کوچک بود. چون همه دنیایش فقط ایلیایش بود و ما یاد گرفته بودیم غصه ایلیاهای مظلوم همه عالم را بخوریم. و این ادای ما نبود که به خاطرش پست بالاترین در شهرداری بگیریم و اندوخته حسابمان را بیشتر کنیم. این درد ما بود و فکر میکردیم امیرخانی این را می فهمدگ اما لیا مستقیم و غیرمستقیم، با جمله ها و فکرها و اعتراض هایش همه آرمان های اصیل انسانی ما را در شعار و نفاق و ادا خلاصه کرده بود. بین همه مذهبی حزب اللهی های قصه امیرخانی فقط ارمیا آدم حسابی بود که آن هم کناره گرفته بود و کوه نشین شده بود. ارمیا در متن جامعه نبود و ما در متن جامعه هستیم و به خودمان فکر نمیکنیم. ما زمین تا آسمان با علا فرق داریم و امیرخانی که فکر می کردیم از جنس ماست، محض خاطر خدا یکی شکل خودمان را هم در قصه اش نگذاشته بود و نهایت آدم خوبه قصه اش آن مسئول بسیجی بود که به جای درست گوش دادن به حرف های لیا با ایلیا تفنگ بازی می کند و سر نگاه کرن و شماره گرفتن و خبر دادن اداهای مسخره در می آورد و در نهایت ایلیا برایش عزیز است چون کپسول اکسیژنش ...

این قصه با این شخصیت های اغراق شده تیپیکال غیرواقعی را اگر ده پانزده سال پیش می خواندم، شاید این همه به چشمم ضعیف و کاریکاتوری جلوه نمی کرد. دنیا عوض شده و حاجی گرینوف ها دیگر نیازی به ظاهرسازی و ماشین ارزان و زن چادری و خانه پایین شهر نمی بینند. دنیا عوض شده و ارزش ها عوض شده و قیافه حاجی گرینوف ها عوض شده و من چندبار وسط خواندن از خودم پرسیدم امیرخانی کتاب را سال چند نوشته؟ امیرخانی توی این جامعه زندگی می کند؟

بگذریم از آن خشم پنهان که با بدترین استعاره ها در متن خودش را ریخته بود بیرون و حتی دوست ندارم بازش کنم. تهران بدون آدم هایش تهران نیست، هویت شهر را قبل ساختمان ها و پل ها و ماشین هایش، آدم هایی می سازند که در خیابان هایش راه می روند و در خانه هایش نفس می کشند و شماره یک ایلیا می ریزد روی روزنامه ای که دست یک انسان است. و مگر شهر می تواند از آدم هایش جدا باشد و مگر امیرخانی کیست که به خودش اجازه می دهد زشت ترین توهین را به همه انسان های این شهر بکند؟

بگذریم که دلیل این خشم در حال فوران شهری است که ساختمان هایش بلندتر می شود و خانه های مادربزرگش کمتر و ماشین هایش اکسیژن ریه ایلیا را کم می کنند و بزگراه هایش ... و چرا لیا در جواب حرف آن معاون شهرداری که می گوید: "روستا که مثل شهر نیست، توی روستا جا برای همه هست..." فقط سکوت می کند؟ چرا امیرخانی در برابر این سوال منطقی سکوت می کند؟ چرا ساده لوحانه همه گناه را به گردن شهرداری و پیمانکارها و برج های بلند می اندازد و چرا علت اصلی مشکل را رو نمی کند؟ این همه آدم اینجا چه کار می کنند؟ که ماشین هایشان هوا را آلوده کند و خانه هایشان ساختمان ها را بلند کند و نور و هوا و منظره را از شما بگیرد؟ چرا لیا با این همه دغدغه به جای نامه نگاری و دوندگی برای یک فضای سبز کوچک، به فکر مشکل مهاجرت از روستاها نیست، به فکر مسکل تهران گزینی، چرا بازگشت به شهرهایشان را برای مهاجرها تبلیغ نمی کند یا برای پراکنده شدن صنایع و ادارات در سایر شهرهای کشور طرح و برنامه نمی ریزد. 

به بچه های کلاسم گفته بودم توی رمان خواندن حساس و سخت گیر باشید‌. که رمان اگر رمان باشد تجلی ناخودآگاه نویسنده است. و رمان اگر رمان باشد، ملغمه ای از عقده ها و ترس ها و عقاید پنهان و خشم ها و نگاه واقعی نویسنده اش به دنیاست، گفته بودم در رمان خواندن سخت گیر باشید و راحت خودتان را در معرض پلشتی های ناخودآگاه آدم ها قرار ندهید. و ای کاش رهش را امیرخانی ننوشته بود. 

...
ما را در سایت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : me-books بازدید : 189 تاريخ : يکشنبه 19 خرداد 1398 ساعت: 5:04